کاغذ مچاله های فراری



شاملو، آخر افق روشن می‌گه:

و من آن روز را انتظار می‌کشم. حتی روزی که دیگر نباشم.

منم همین رو توی دلم تکرار می‌کنم. صبر می‌کنم که به نهایت برسم. جایی که بدونی و بفهمی. جایی که دوباره احساس کنی. جایی که این کابوس تموم بشه. زیر لب به خودم میگم هیچ‌چیزی ابدی نیست. شاید ما آخرش رو ندونیم، شاید آخرش رو نبینیم اما تموم میشه و من آن روز را انتظار می‌کشم. حتی اگر نباشم.


پانویس:

چند کلمه ای های مسخره ای هستن. به بزرگی خودتون ببخشید.


دلم می‌خواهد رها کنیم. حرف بزنیم، از حال و روزمان صحبت کنیم. درباره ی شهرت برایم بگویی و من، دو دلِ تصمیم های لحظه آخری ام شوم. برویم کافه ای، کومه ای، پشت بامی، کوچه ای باریک با پله های نامتقارن کنار میدان دربند. دست هایت را بگیرم. برایم پیانو بگذاری و لحظه ای درنگ نکنم برای دعوت کردنت به رقصیدن. با یک دست، دستانت را بگیرم و با دست دیگرم تو را آنقدر به خودم نزدیک کنم که دنیا هم نتواند فرقی میان‌مان قائل شود. آسمان هم ببارد.


دلم تو را می‌خواهد و دل تو آنقدر حق دارد که نمی‌توانم چیزی بگویم. نمی‌توانم دوست داشتنم را برایت پیش‌کش کنم. نمی‌توانم ثابت کنم که احساسم به تو، ناله ای از سر درماندگی نیست.


این روز ها سریع می‌گذرد. سریع تر از ابرهای بالای سرمان و آنقدر به آینده های دور و نزدیک چشم‌ بسته ام که امیدوارم سریع تر بگذرد. امید دارم. آنقدر که نمیتوانی تصور کنی. من هنوز امیدوارم که دوستم داشته باشی. هنوز امیدوارم که آنقدر دوستم داشته باشی که نگران نباشم هیچ. گفتنش بی‌فایده به نظر می‌رسد.


ما هر روز هجده نوزده ساله نمی‌شویم. این را به خودت هم گفتم. برای همین می‌ترسم. برای همین می‌خواهم که یک سال دیگر کنارت باشم و یک سال بعد آن و اگر زنده بودم، سال بعدش هم. می‌خواهم هر روز برایت بخوانم که أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. می‌خواهم روزم را با صدایت شروع کنم و شبم را با لبخندت تمام کنم. من سراپایم خواهش است. که بگذاری چند روز دیگر، چند ماه دیگر، چند سال دیگه زنده بمانم. که زندگی کنم. که مخاطبم را آنقدر دوست داشته باشم که احساس کنی با تمام آدم های دیگر تفاوت داری. من هم گمشده ای باشم که تازه به صاحبش رسیده. ذوق دارد. می‌گرید. آسمان، ابرهای غمگین ارغوانی رنگ را از بالای سرش جا به جا می‌کند.


تنها پانزده دقیقه وقت دارم، استراحت میان دو بازه ی فیزیک و شیمی. پس بذار تند تند برایت بنویسم که حتی کوچک ترین جزئیات صورتت را فراموش نکردم. چرا که هر روز تو را می بینم. از تویِ چهارده پانزده ساله که هنوز موهای نیمه بلند سیاهت جلوی چشمانت را می‌گرفت، آن شال سرخ بلند به سرت بود و عینکی که در بازتاب شیشه های طلایی رنگش دنیا را می دیدم، تا به همین دیروزت که خط مشکی چشم هایت زبانه کشید و رخنه کرد بر دلِ تنگِ منِ نهفته به زیر خاکستر.
آری، هر روز تو را می بینم و هر روز دنیایم متوقف می‌شود و هر روز و هر روز تمام وجودم آتش می‌گیرد و آب به آتش می‌زنم. باز متوقف می شوم و باز تو را می بینم. آنقدر که دوست دارم تا به ناکجاآباد برایت قدم بزنم، برایت بخوانم و برایت بنویسم. برایت از پُل، یک لیوانِ بیرون برِ کارامل ماکیاتو بیاورم، دستت را بگیرم و برایت بگویم که بالاخره مورس کد یاد گرفتم و تو بخندی و بگویی دستت از این به بعد رو می شود سر هر ناسزایی که برایم به کد نوشتی. اما من بلد بودم و دست و پا شکسته جوابت را می‌دادم. حالا تو نیستی و من محتاج همان روزهایی ام که دستم را فشار می‌دادی. اما برایم سخت است که چیز دیگری باور کنم. چون ویران می شوم اگر بفهمم تمام این مدتی که گذشت و تمام مدتی که پیش رویم است درست نباشد.
این پانزده دقیقه هم تمام شد، اما امیدوارم. امیدوارم که به اندازه ی کافی از این پانزده دقیقه ها داشته باشیم.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها